امروز یک جایی خواندم که اگر اطرافت را نگاه کنی؛ هزاران سوژه برای نوشتن پیدا میکنی. من سوژه دارم ولی نمیدانم درست از کجای سوژه باید شروع کنم به نوشتن، اما این روزنوشتها برایم عادت شده و حتی اگر هیچ سوژه ای هم برای نوشتن نداشته باشم ولی طبق قانون عادتهای خرد به خودم قول دادهام حتما پشت سیستم بنشینم و روشنش کنم و هر روز وقتی سیستم را روشن میکنم دلم نمیآید به سایت سری نزنم و همینکه پیشخوان را باز میکنم؛ حیفم میآید ننویسم.
و امروز
امروز برای کار دیگری پشت سیستم نشستم و وقتی کارم تمام شد؛ با خودم گفتم بد نیست یک سری هم به سایت بزنم. خودمانیم؛ بدجوری معتاد این نوشتنهای روزانه شدهام. مدت زیادی از شروع نگذشته ولی انگار نوشتن مهره مار دارد و وقتی که شروع کنی دیگر دست بردارت نیست.
صفحات صبحگاهی را که مینویسم کلی ایده در ذهنم ویراژ میرود برای نوشتن این روزنوشتها و وقتی میآیم سر وقت این صفحه، همه چیز فراموشم میشود. ولی با این وجود بی خیال نمیشوم و آنقدر مینویسم تا دوباره موضوعی برای نوشتن پیدا کنم. اصلا این روزنوشتها قرار است مرا با ترس انتشار روبرو کند و پایم را از ناحیه امنم بیرون بگذارم؛ همان ترسی که سالهاست باعث شده خلاقیت را در وجودم دفن کنم و رویایم را به فراموشی بسپرم.
البته از وقتی که تصمیم گرفتهام نویسنده شوم؛ قارقاروی مغزم دست بردار نیست و تمام تلاشش را برای منصرف کردنم به کار میگیرد اما من دیگر آن آدم سابق نیستم.
۶ تیر ۱۴۰۰