نزدیک چهار دهه از عمرم گذشته است و تازه تصمیم گرفتهام به رویاهایم جامه عمل بپوشم و هر بار که یک قدم بر میدارم یک صدایی در ذهنم میگوید:
دست بردار، تو آینه به خودت نگاه کردی، وقتی تو اوج جوانی و سرزندگیت نتونستی، چطور فکر کردی که حالا میتونی؟؟؟ اصلا مگه چند سال دیگه زندهای که امید رسیدن داری؟
اجازه میدهم تمام حرفهایش را بزند، مسخره کند، بخندد و تمام تلاشش را برای ناامید کردنم به کار گیرد و وقتی که قارقاروی ذهنم خسته شد و مطمئن از ناامید کردن من؛ دوباره با قدمهای محکمتر شروع میکنم.
یک جایی خواندم که میگفت وقتی کودکی تازه شروع به راه رفتن میکند؛ بارها زمین میخورد اما دست بر نمیدارد و آهسته و نم نمک راه میافتد. پس کودک یا همان هنرمند درون من هم که سالهاست قدم برنداشته و حرکت کردن را فراموش کرده؛ اگر هزاران بار هم زمین بخورد مهم نیست و حتما هزار و یکمین بار با قدرت بلند میشود.
هیچ وقت دوست نداشتم یک زندگی معمولی غرق در روزمرگی داشته باشم. نه اینکه آدم معمولی نباشم؛ چه بسا از معمولی بودن لذت میبرم، اما دوست ندارم زندگیم معمولی و تکراری باشد. دوست دارم زندگیام معنا داشته باشد و هر روز ذهنم درگیر این باشد که چطور یک قدم در راستای معنا و ارزشهایم بردارم.
نوشتن، هر چند ابتدایی و بدون رعایت هر قاعده و قانونی باشد؛ هولم میدهد و مدام به زمینم میزند و باز بلندم میکند تا یک جایی که کوتاه میآید و آنجاست که خودش دستم را میگیرد و بلندم میکند و درست همانجاست که پیدا میکنم آنچه را که سالها دنبالش بودم؛ همان خود خود خودم را و علت حضور و زنده بودنم را.
۵ تیر ۱۴۰۰